نوع مقاله : مقاله پژوهشی
نویسنده
استادیار جغرافیای سیاسی، دانشگاه یزد
چکیده
کلیدواژهها
عنوان مقاله [English]
نویسنده [English]
Explanation of one concept in different cognitive schools has very great importance. In this field, in the geographical sciences; space concept as a very important paradigm in the geography could be taken different meaning in different cognitive schools. Space consists of a bilateral relation between human and the environment. Geographical science analyses this space and its issues with human and physical dimension. So, in this paper, the main question is ‘what is the definition of space in Positivism and Hermeneutics schools?’. This research has fundamental approaches in the philosophy of geography and has referred to valid documents and bibliographies for the compilation of information. This research deals with descriptive and analytical approaches, the space definition has been given according to the characteristics of the two important schools. Findings of the research reveal that in the Positivism school, space was considered as a perceptual concept. In other words, researchers should make use of their sense and their experience for detecting things in space. In Positivism school, a researcher should not involve his ideology or his culture for discovering the truth. So, Positivism geographical research has been integrated with quantitative tools such as statistics, mathematics and positive models. In Hermeneutics school, meanings, ideas, theories, together obtain their objectivity and importance by a dominant power and ideology. In this school, geographical spaces also are derived from dominant ideological and power. Consequently, the ruling discourses are constantly creating meaning and landscape, and recognizing these symbols and perspectives requires a kind of interpretation to identify the forces and non-visible discourses that make these symbols.
کلیدواژهها [English]
مقدمه
در مطالعة ابعاد مختلف جامعهای انسانی، نسبتسنجی یک مفهوم با مکاتب مختلف شناختی اهمیت بسیار زیادی دارد؛ زیرا برداشتها، معانی و مفاهیم برگرفته از یک مفهوم در مکاتب مختلف متفاوت و گاه حتی متضاد است و این مسئله، بنیاد تفسیرهای متفاوت از مفهوم یک پدیده و منشأ ظهور راهحلهای مختلف برای حل مسائل و معضلات در جامعه خواهد شد (لشکری، 1393: 23)؛ از این رو از حیث فلسفی در علوم انسانی، تعیین علل ظهور و ماهیت یک مفهوم فارغ از تعیین چهارچوب نظری و فلسفی آن امکانپذیر نیست؛ به بیان دیگر شناخت یک پدیده و مسئله بدون تعیین چهارچوب و نوع نگاه به آن پدیده امکانپذیر نیست و مراد از بنیادهای فلسفی نظریهها در علوم انسانی، شیوۀ نگاه پژوهشگر به ماهیت پدیدههای انسانی است؛ بنابراین برخلاف مسائل و مجهولات موجود در علوم تجربی و حسی، در علوم انسانی تبیین و غایتاندیشی دربارة یک پدیده یا معضل الزاماً منوط به تعیین چهارچوبهای شناختی آن است. بهطورکلی مکاتب فلسفی بر تمام پدیدهها و مفاهیم مرتبط با مفاهیم جامعه و انسان تأثیر میگذارند.
در علوم جغرافیایی نیز مفهوم فضا، پدیدة حاصل از رابطۀ انسان و محیط و بنمایة اصلی این علم شناخته میشود (Soja, 1990: 120)؛ بهطوریکه تمام مطالعات و موضوعات این علم در چهارچوب مفهوم فضا متجلی میشود؛ بنابراین مفهوم فضای جغرافیایی نیز در چهارچوب مکاتب گوناگون معرفتی معانی متفاوتی مییابد؛ زیرا شناخت مفهوم فضا در ارتباط با هرکدام از مکاتب شناختی درواقع شناخت فرایندهای سازندۀ فضاست؛ بنابراین هر پدیده و مفهومی در حوزۀ علوم انسانی علاوه بر تعریف اختصاصی در حوزۀ تخصصی خود، تعاریف و مبناهای متناسب با مکاتب فلسفی دارد که این تعاریف در طول یکدیگر قرار دارند.
در این راستا مفهومسازی و تعریف فضای جغرافیایی نیز نمادی از یک شیوۀ تفکر خاص یا بازتابی از یک مکتب معرفتی خاص است که در فلسفة علم ظهور یافته است؛ از این رو در دهههای اخیر کوشش شده است در تفسیر و تبیین پدیدهها و محیطهای جغرافیایی بر میزان قدرت، توان و بهطورکلی باورهای فلسفی و مکاتب شناختی تأکید شود و شناخت عقاید در کانون مباحث و تحلیلهای جغرافیایی قرار گیرد (شکویی، 1383: 48)؛ به بیان بهتر پدیدههای موجود در علوم انسانی ازجمله فضای جغرافیایی در هر مکتب فکری که تعریف شوند، بیانکنندة چهارچوبهای فکری مکاتب فلسفی حاکم بر خود هستند. با توجه به مبناییبودن این مفهوم در علوم جغرافیایی به نظر میرسد مفهومیابی آن در مکاتب مختلف حائز اهمیت زیادی است. در این پژوهش تلاش شده است تبیین و تعریف مفهوم فضای جغرافیایی از حیث کلان در دو مکتب روششناسی یعنی روششناسی اثباتگرا و هرمنوتیک (تفسیری) بررسی شود و شناخت مفهوم فضا در این دو مکتب ازجمله مهمترین اهداف این پژوهش است.
روش پژوهش
این پژوهش از نوع بنیادین، روش گردآوری دادهها و اطلاعات در آن اسنادی و کتابخانهای و شیوۀ تحلیل اطلاعات نیز توصیفی - تحلیلی است. در این راستا و برای دستیابی به نظریهای علمی و جهانشمول در این پژوهش تلاش شده است در درجۀ نخست شالودۀ مفهوم شناخت و چگونگی احراز معرفت انسان دربارة پدیدهها استخراج و سپس با تطبیق آن با مفهوم فضای جغرافیایی، نظریهای تعمیمپذیر دربارة تأثیرپذیری شناخت مفهوم فضا از این مکاتب فلسفی ارائه شود.
مبانی نظری
مفهوم فضای جغرافیایی
اصولاً در فلسفة علم، هریک از مجموعة علوم میبایست بنمایه و مبنای هستیشناسانۀ خاص خود را داشته باشند. این بنمایه، زمینهساز و مبنای تمایز حوزۀ معرفتشناسانۀ یک علم از مجموعۀ علوم مجاور است و حریم معرفتی ویژۀ یک علم را تولید میکند (سروش، 1375: 12)؛ بهطوریکه کارویژة خاصی را برای یک رشتة نظاممند علمی فراهم میسازد که در علوم دیگر یافت نمیشود. در جغرافیا نیز مطالعة رابطۀ متقابل انسان و محیط و عینیتیابی این رابطه در قالب مفهوم فضا، بنمایۀ هستیشناسانۀ این علم را به خود اختصاص میدهد؛ بنابراین جغرافیا شامل مطالعة پراکندگیها و شناسایی روابط فضایی بین مکانها و پدیدههای دیدنی طبیعی و انسانی بر روی زمین بهمنزلة جایگاه انسان است.
شکل 1. اجزای اصلی سازندۀ فضای جغرافیایی
بهطورکلی فضا در مفهوم حقیقی به معنای حوزۀ مشخص جغرافیایی متشکل از یک یا چند مکان انسانساخت است که بر یک بستر طبیعی تأثیر گذاشته و از آن نیز تأثیر پذیرفته است و حریم مشخص، وسعت، همگنی و ساختار مشخص و عینیت دارد (رامشت، 1388: 115). در بعد انسانی فضا، معمولاً مکانهایی با کارکردی مشترک و غالباً محصول تفکرات و عملکردهای انسانی وجود دارند (پوراحمد، 1386: 80)؛ بنابراین فضای جغرافیایی الزاماً یک محیط طبیعی صِرف قلمداد نمیشود؛ بلکه فضای جغرافیایی شامل بستری طبیعی و مجموعهای از یک یا چند مکان انسانساخت است که این کارکرد درراستای تأمین نیازهای افراد انسانی در آن فضا عمل میکند (بهفروز، 1384: 76)؛ از این رو فضا نشاندهندة رابطة انسان و محیط بهصورت ملموس و عینی است و تأثیر و تأثر متقابل این دو جزء به ایجاد موجود و پدیدة جدیدی میانجامد که کاملاً عینی و حقیقی است، نه قراردادی و اعتباری (کامران و واثق، 1389: 15).
براساس اصول فلسفی، توصیف ذات یک پدیده با صفات و پدیدههای حاصل از آن امکانپذیر است و استخراج و مطالعة دقیق ویژگیها و شاخصهای یک مفهوم زیربنایی و بررسی سیر تکامل و تغییر و تحول آن نیازمند کشف و مطالعة ویژگیهای عناصر روبنایی منتج از آن است؛ به بیان بهتر در فلسفه، عوارض و آثار منتج بهمنزلۀ علامت تشخص و تعین یک پدیده محسوب و در حکم خواص و ویژگیهای آن شمرده میشوند و صفاتیاند که پدیدۀ غایی، جوهر آنها قلمداد میشود. بر این اساس مقولات عارضی بدون وجود جوهر، موجودیت خارجی و استقلال از جوهرها ندارند؛ از این رو عوارض خارجی منفک از جوهر اساساً امری ناممکن است و صرفاً در ظرف ذهن و مفهومی تجزیهپذیر از جوهر قلمداد میشود (واثق، 1384: 83)؛ از همین رو هر فضای جغرافیایی مشتمل بر بعضی اجزاء و فرایندهای بنیادین است که در عین حال تبیین وضعیت موجود و آیندهنگری برای آنها برگرفته از چهارچوبهای روششناسی است. در این راستا مهمترین ویژگیهای ساختاری و کارکردی مطالعهشده در فضا عبارتاند از:
1- نقطه: پدیدههای همکارکرد در فضای جغرافیایی نسبت به یکدیگر معرف یک فضا هستند؛ به بیان دیگر به طور مبنایی، یکی از زمینههای ظهور تحلیلهای فضایی ناشی از این مفهوم است (دولفوس، 1369: 8)؛ از سوی دیگر مکانگزینی نقاط و پدیدهها در فضای جغرافیایی نیز، یکی دیگر از رویکردهای مطالعاتی در برنامهریزی است؛ برای نمونه هنگام بررسی پراکندگی پارکها در یک شهر ابتدا وضع موجود این نقاط در فضای شهری بررسی و سپس الگویابی آیندۀ استقرار این نقاط و فضاهای جدید مکانیابی میشود.
2- جریان: بهطورکلی هر مکان جغرافیایی از درون خود محصولات و پدیدههایی را اشاعه و پخش میکند که مورد نیاز مکانهای مجاور است یا درنتیجة وجود ثروت و قدرت در کانون ظهور پدیده در مکانها و فضاهای مجاور اشاعه مییابد. درونمایة یک فضا به همراه پراکندگی نابرابر منابع طبیعی و انسانی، سبب تحرک و جریان در جامعه میشود؛ برای نمونه وجود معادن در یک مکان و نبود آنها در مکان دیگر و نیاز به این منابع یا تمرکز مراکز خرید در بخش مرکزی شهرها موجب حرکت و جریان در فضا میشود؛ برای نمونه در فضای جغرافیایی یک کشور بین روستا و شهر جریان مهاجرت وجود دارد و بخشی از مطالعات در علوم جغرافیایی معطوف به الگویابی و کنترل این جریانهاست (پوراحمد، 1386: 192)؛ بنابراین با توجه به اینکه منابع بهطور نامساوی در فضاها پخش شدهاند، مکانها با نظامهای حملونقل و ارتباطات برای مبادلۀ منابع و اطلاعات و بهطورکلی کنش متقابل فضایی به یکدیگر متصل میشوند.
3- شبکه: جریانهای موجود بین مکانها و نقاط، سازندة مفهومی به نام شبکه است؛ به بیان دیگر در فضایی جغرافیایی، بین مکانها جریانهای متقابلی وجود دارد که شکلدهندة یک شبکه است (حافظنیا و دیگران، 1389: 85-86)؛ همچون شبکة حوزة آبریز یا شبکة سکونتگاهی یا حملونقل شهری؛ بهویژه تصمیمگیری عناصر قدرتمند و دارای حاکمیت برای یک فضا سبب بهوجودآمدن تغییر در طول زمان میشود.
4- بازساخت: بهطور مبنایی در هر فضای جغرافیایی، فرایندها و جریانهای طبیعی و انسانی موجود در آن و همچنین خارج از آن، باعث میشود پویایی و تغییر (بازساخت) به عنصر ذاتی یک فضا تبدیل شود (شکویی، 1393: 213)؛ بنابراین بازساخت، نوعی تغییر کیفی از یک وضع یا الگوی سازمانی به وضع دیگر است؛ از این رو برنامهریزی نوعی ایجاد تغییر بهینه در فضا برای رسیدن به نقطهای مطلوبتر است.
5- اختلاف و تمایز: بهطور مبنایی در فضا بین نقاط و مکانهای موجود در آن اختلاف و تمایز وجود دارد؛ به بیان دیگر همواره سطحی از اختلاف بین نقاط براثر بهرهمندی از امکانات، برخورداریها و منابع وجود دارد؛ بنابراین در فضای جغرافیایی بههیچوجه امکان یکسانی و تشابه مطلق وجود ندارد و هدف برنامهریزی نیز برقرارکردن سطحی متوسط از برخورداریها بین نقاط است که تداعیکنندة مفهوم عدالت نسبی در فضاست.
6- کانون و سلسلهمراتب: وجود اختلاف و تمایز بین اهمیت کارکردی نقاط و مکانها، در فضایی جغرافیایی باعث میشود بعضی از مکانها در سطح بالاتر و بعضی دیگر در سطح برخورداری کمتر قرار بگیرند؛ بنابراین بهطور ذاتی در فضا سلسلهمراتب وجود دارد؛ برای نمونه در فضای جغرافیایی یک کشور بعضی از شهرها بزرگتر و بعضی دیگر کوچکتر و کمبرخوردارترند؛ بنابراین بهطور ذاتی نظام شهری یک کشور سلسلهمراتب دارد و بعضی از شهرها در مرتبة برتر و کانونیتر قرار دارند؛ همچنان که از حیث رتبه و مرتبة سیاسی نیز سکونتگاههای انسانی سطوح و ردههایی همچون بخش، شهرستان و استان دارند (حافظنیا، 1385: 162). وجود سلسلهمراتب و اختلاف بین سکونتگاهها و مکانها باعث میشود همواره مکانهای بزرگتر مولد جریانها اعم از جریانهای مدیریت، کنترل و نظارت و برنامهریزی و مکانها و نقاط کوچکتر در شبکهای سکونتگاهی پخشکنندة نیروی انسانی، مواد اولیه و تسهیلات به سمت کانونهای برتر در شبکه باشند.
7- مجاورت: در شبکة فضایی، حوزة تأثیرگذاری یک کانون تا حدود و قلمروی مشخص پیشروی میکند که این مسئله سازندة مفهوم مرز قلمرو و جداییگزینی در فضاست و فضایی را از فضای مجاور متمایز و نوعی قلمرو و چشمانداز متفاوت را در فضا خلق میکند؛ برای نمونه در شبکة نظام تقسیمات کشوری، حدود تأثیرگذاری حاکمیت یک نهاد محلی همچون استانداری حداکثر تا مرز تقسیمات سیاسی آن استان امتداد مییابد و این مسئله موجب تمایز بین دو فضا میشود؛ بنابراین مجاورت، ناظر بر شناسایی یک فضا در گستره و محدودهای مشخص از سطح زمین است که فضایی را از فضاهای مجاور متمایز میسازد (شبلینگ، 1377: 113-111)؛ بنابراین مرز، مهمترین عنصر تعینبخش فضایی جغرافیایی بر روی زمین است. بهطورکلی مکانها و نقاط همگی فاصلهدار و آرایشیافته در گسترهای مشخصاند؛ از این رو مفهوم قلمرو یا ناحیه و مرزهای جغرافیایی آن، گسترۀ جغرافیایی حاکمیت کارکردی مشخص در یک فضای جغرافیایی خاص است.
علوم جغرافیایی بر شناخت و مطالعۀ پراکندگی اجزا و عناصر فضایی تأکید دارند و مطالعة استقرار، پراکندگی، دسترسیها و مکانیابی پدیدههای عینی را بررسی، توصیف و تبیین میکنند. بهطورکلی عامل فاصله، بخشهای مختلف سطح زمین را از هم جدا کرده است؛ بنابراین بیشتر تفسیرهای جغرافیایی دربارة پراکندگی فضایی، سازمان فضایی مبتنی بر روابط فضایی است؛ بر این اساس فضای جغرافیایی پدیدهها، ساختارها، جریانها و روندهایی دارد که از سنتز و برهمکنش اجزای فضایی بر یکدیگر به دست میآید و شناخت مجهولات موجود در فضای جغرافیایی مشتمل بر مطالعه و شناخت کنش متقابل اجزا و پدیدههای موجود در یک فضای جغرافیایی مشخص است؛ با وجود این همچنان که گفته شد، هرکدام از این کارکردها و عناصر فضایی در مکاتب روششناسی علل و غایت متفاوتی دارد؛ از این رو اگرچه کارویژههای تبیینی و تجویزی در علوم جغرافیایی در قالب این عناصر تجلی مییابد، لیکن شناخت از حیث ماهیت و فلسفه خود مکاتب متفاوتی دارد که میباید مفهوم فضای جغرافیایی با این مکاتب فلسفی تطبیق داده شود.
مکاتب روششناسی
بهطورکلی فلسفه، حوزهای از دانش بشری است که با بهرهگیری از برهان، استدلال و استنتاج دربارة عامترین مسائل، اشیا، پدیدهها، روندها و چیستی آنها به پرسش و پاسخ میپردازد؛ بنابراین مطالعۀ مسائل کلی و بنیادی در حوزههایی همانند واقعیت، وجود، دانش، ارزشها، عقل، ذهن، دین و زبان در قلمرو فلسفه قرار میگیرد (شیروانی، 1385: 153).
فلسفه، شیوهای از اندیشیدن به مسائل بنیادی، انتزاعی و بسیار فراگیر است و کلیترین قواعد و قوانین موجودات، اصول و مبادی علوم را دربرمیگیرد. نتیجه آنکه فلسفه از شمول و فراگیری بیمانندی برخوردار است (داوری اردکانی، 1374: 28). در این راستا فلسفة علم، یکی از شاخههای فلسفه است که بنیادهای علم در قلمرو فعالیتهای یک شاخۀ علمی، اهداف، چهارچوب و اعتبار گزارههای آن و روش دستیابی به نتایج را بررسی و تبیین میکند (لازی، 1390: 16). درنتیجه فلسفة علم در پیوند با هستیشناسی، معرفتشناسی و روششناسی هر شاخۀ علمی قرار میگیرد. بدیهی است مفروضات هستیشناسی، زیربنای مفروضات معرفتشناسی و مفروضات معرفتشناسی، زمینة ظهور ملاحظات روششناختی و این ملاحظه خود ترسیمگر قواعدی است که به روش عملی پژوهش میانجامد.
هستیشناسی، بنیادیترین اندیشه و مباحث دربارة سرشت غایی یا جوهرة پدیدهها و علوم است و با این پرسش کلیدی پیوند دارد که «وجود یا هستی» چیست یا اینکه در شاخهای علمی، بنمایة اصلی مباحث چیست و از چه ماهیتی برخوردار است؛ به بیان دیگر، هستیشناسی به شناخت پدیدههای اجتماعی - فرهنگی میپردازد و اینکه آیا پدیدههای موجود در فضای جغرافیایی به لحاظ ماهوی عینی انگاشته میشوند یا ذهنی.
بر بنیاد این تعاریف، طی تاریخ دو مکتب هستیشناسی شکل گرفته است: مادیگرا (عینی) و ذهنیتگرا (ایدئالیست). از دیدگاه هستیشناسی عینیتگرا، پدیدههای فرهنگی ـ اجتماعی اعم از نمادها، فرایندها و کنشها ازنظر وجودی عملکردی مستقل از برداشتها و فهم انسان دارند و میباید کشف شوند. از دیدگاه مکتب ذهنیتگرا، اساساً پدیدههای فرهنگی ـ اجتماعی جنبة ذهنی یا دستکم گفتمانی دارند (قزلسفلی، 1388: 119- 157).
ازنظر معرفتشناسی نیز بهطورکلی سه شیوۀ اصلی شناخت پدیدههای فضایی عبارتاند از: شناخت درکی، شناخت تبیینی و شناخت تفسیری (اشتراوس، 1373: 24-19). در شناخت درکی، پژوهشگر بدون توجه به واقعیات عینی، بهنوعی درک از پدیدهها میرسد که شامل مراتب شهود و اشراق است. پیش از ظهور علم جدید، شناختها از پدیدههای اجتماعی و طبیعی عمدتاً درکی و شهودی بود.
برعکس در شناخت تبیینی یا اثباتگرا پژوهشگر بدون دخالت ذهنیات و ایدئولوژیها بر پایة واقعیات عینی و بیرونی به شناخت پدیدهها میرسد. تمام مکاتب علمی در عصر مدرن که به لحاظ روشی عمدتاً پوزیتیویستی خوانده میشوند به لحاظ شناختشناسی پایگاه تبیینی دارند.
شناخت تفسیری که در نظریههای پستمدرن و هرمنوتیک شکل گرفته است با انکار واقعیات عینی بر ماهیت تفسیری پدیدهها اصرار میورزد. در این شناخت، پدیدههای موجود در فضای جغرافیایی به لحاظ ماهوی واقعیت یکسانی را بازتاب نمیدهند؛ بلکه طی زمان و در قالب گفتمانهای مختلف به شیوههای گوناگونی تفسیرشدنیاند (Driver, 2013: 205)؛ بنابراین مهمترین مکاتب روششناسی شامل مکاتب اثباتگرایی و فرااثباتگرایی است.
شکل 2. ابزارهای دستیابی به معرفت
روششناسی اثباتگرا
یکی از مهمترین و تأثیرگذارترین مکاتب روششناسی، مکتب اثباتگرایی (پوزیتیویسم) است. واژۀ اثباتگرایی بهمنزلة گرایش فلسفی نخستین بار از سوی سن سیمون[1] و شاگردش آگوست کنت[2] در قرن نوزدهم به کار رفت و بهزعم آنان شیوۀ جدیدی برای کسب معرفت بود که با شیوههای پیشین دستیابی به شناخت در فلسفه تفاوت داشت. کنت در کتاب شش جلدی مشهور خود سیر فلسفة اثباتی، نظریة خویش را دربارة مراحل تکاملی ذهن انسان توضیح میدهد و مدعی میشود اندیشة انسان در ابتداییترین مرحلۀ تکاملی اساساً ربانی بوده و سپس در جریان تکامل به مرحلۀ فلسفی (متافیزیکی) وارد و سپس علمی (اثباتی) شده است. در مرحلۀ ربانی، ذهن انسان تمامی پدیدههای هستی ازجمله پدیدههای انسانی را با تمسک به ارواح و نیروهای مرموز ماورایی توضیح میدهد. ذهن فلسفی که تفکر منطقی را برای شناخت پیشه میکند نیز، درنهایت در بند جستوجوی بیهودة علتهای غایی باقی میماند و از حدس و شهود فراتر نمیرود. فقط در مرحلة تفکر اثباتی است که ذهن با تکیه بر ترکیب مناسبی از استدلال و مشاهده روابط علّی میان پدیدههای واقعی را درک میکند. در مرحلۀ اثباتی، نخست ریاضیات و سپس نجوم، فیزیک، شیمی و زیستشناسی توسعه مییابند و بالاخره نوبت به علوم اجتماعی میرسد. زمانی که پژوهشگر پدیدۀ منظمی را در همهجا میبیند و هیچ استثنایی نمییابد، این نظام را بهمنزلة قوانین علمی جهانشمول میپذیرد و بیان میکند (سیدامامی، 1391: 45).
براساس الگوی تجربی علم، سازگاری یا ناسازگاری هر فرضیه طی فرایندی تجربی آزموده میشود. اگر این آزمون موفقیتآمیز باشد، نظریه تأیید میشود؛ در غیر این صورت باید نظریه را با شاخصهای جدید اصلاح کرد و آن را به سود نظریة رقیب کنار گذاشت؛ اما تمامی قوانین علمی جهانشمول نیستند و بعضی قوانین به جای اینکه مدعی وقوع همة موارد منظم پدیدهای منظم باشند، فقط حاکی از درصدی از این مواردند. اگر این درصد مشخص یا بر پایۀ گزارة معینی رابطۀ کمّی آن با واقعۀ دیگری معلوم شده باشد، این گزاره را «قانون آماری» میخوانند. بدیهی است هرجا دانش کافی برای تصریح قانونی وجود نداشته باشد، قوانین آماری بهترین گزارة قابل استفاده به شمار میروند.
در علوم اجتماعی نیز اساساً به قوانین آماری دست مییابیم، نه به قوانین جهانشمول. در این مکتب منظور از علم، یافتن روابط و کیفیت اشیا و پدیدهها با حس و تجربه و کوشش از طریق اقامۀ فرضیهها برای رسیدن به نظریهها و قوانین تعمیمپذیر درراستای تبیین آنهاست (سروش، 1375: 12-13). در این مکتب کار عملی باید روش استقرایی داشته باشد و درستی آن در بوتة آزمایش ثابت شود؛ به بیان دیگر پژوهش علمی میبایست در تجربههای عینی، ملموس و مشخص فردی و جمعی متکی و دستیافتنی برای دیگر پژوهشگران و از ویژگی تکرار برخوردار باشد (پوپر، 1381: 60-61)؛ ضمن اینکه در پایان کار بر پایة روشی استقرایی میبایست با استدلالهای عقلانی تعمیمپذیر و از ویژگی پیشبینیپذیربودن برخوردار باشد (مالینوفسکی، 1379: 95)؛ همچنین گزارههای ارائهشده، ابطالپذیر بهوسیلة فرضیههای اثباتشدۀ بعدی است.
بخش مهمی از فلسفة اثباتگرایی مبتنی بر خردگرایی دکارتی است که بر شیوههای علم ریاضی استوار است؛ به بیان بهتر در نظر دکارت دو کنش ذهنی مهم در علوم ریاضی وجود دارد که شامل شهود و قیاس است و مبنای سایر علوم قرار میگیرد. منظور وی از شهود، فهم ما از اصول متعارف یا بدیهیات نظیر هندسه و جبر است؛ برای نمونه در ریاضیات این گزاره که خط مستقیم کوتاهترین فاصله میان دو نقطه است یا تساوی دو به علاوه سه پنج میشود، جزو گزارههای آشکار است و هیچ ذهن معقولی در آنها شک نمیکند. مراد وی از قیاس، استدلال نظاممند، منطقی یا استنتاج از گزارههای بدیهی ریاضی و آمار است که به همان اندازة شهود، مسلّم و ماندگار است (لاوین، 1383: 133).
هستیشناسی اثباتگرا واقعگرایانه است و دنیای اجتماعی را همچون دنیای فیزیکی مستقل از ذهن انسان میداند (هیوز، 1369: 5)؛ بنابراین اگر دنیای اجتماعی به گونهای قانونمند و مستقل از ذهن انسان موجودیت بیرونی دارد، وظیفة اصلی پژوهش نیز کشف آن واقعیت بدون هر نوع دخل و تصرفی است.
درک اثباتگرایان از سرشت انسان این است که انسان موجودی عاقل و حسابگر و سودجوست و همة انسانها دربرابر محرکهای بیرونی رفتار کموبیش مشابهی از خود بروز میدهند؛ بنابراین پدیدهها و رفتارها تا اندازۀ زیادی تعمیمپذیر است. اثباتگرایی معطوف به آن نوع تبیین و پیشبینی است که با دیدن پدیدههای عینی و کشف نظم یا الگوی حاکم بر آنها به دست آمده باشد.
تبیین علمی، چه قیاسی و عقلانی باشد و چه تجربی و احتمالی، عوامل پیشین را که در وضعیتی خاص موجب وقوع پدیدهای مشخص است، توضیح میدهد؛ بنابراین هر تبیین یا نظریة اجتماعی باید دو شرط لازم داشته باشد: نخست میباید تضاد منطقی و عقلانی در آن دیده نشود؛ دوم با دادههایی که بهطور تجربی و آماری گردآوری شدهاند، سازگار باشد. با توجه به همین رویکرد، امروزه در مطالعات برنامهریزی و بهینهسازی فضا، آمارها و مدلهای کمّی و ابزارهای رسامی و نمایش مقایسة مکانی از اهمیت خاصی برخوردار شده است. بدیهی است در روششناسی اثباتگرا متناسب با مسئلة پژوهش و موضوع مدنظر از روشهای پژوهش متنوعی استفاده میشود که از آن جمله است: روشهای توصیفی (پیمایشی، موردی و تحلیل محتوا)، روشهای همبستگی و روشهای علّی و پسرویدادی (حافظنیا، 1393: 47) که در علوم جغرافیایی در روشهای مبتنی بر تجربه و آزمایش برای آزمون نظریهها و مدلهای کمّی در چهارچوب تحلیل استقرایی یا ترکیب قیاس و استقرا موضوعیت دارند. در روششناسی مبتنی بر عقل برای تولید و گسترش نظریههای علمی، تحلیل قیاسی و کاربرد نظریهها و گزارههای تعمیمپذیر معرفتی در فهم، تحلیل و تبیین پدیدههای فضایی اهمیت دارند. البته نظریهپردازی در علوم انسانی ذاتی نظیر فلسفه، سیاست، ادبیات، تاریخ و ... اصولاً از ماهیت کیفی و عقلانی برخوردار و یافتن راهحلهای کاربردی برای مسائل اجتماعی - فضایی با رویکرد تجربهگرایی آماری است.
معرفتشناسی اثباتگرا بر دو پایة عقل و تجربه استوار است و شک و نقد بهمنزلة فراتئوری در کانون اندیشة مدرن اثباتگرا قرار میگیرند؛ بنابراین عقل به اتکای هستی خود به معرفت دست مییابد؛ بر این اساس در این مکتب پاسخ به مجهولات میباید بدون اتکا بر پیشداوریهای فرهنگی و ایدئولوژیک و فقط با تأییدات تجربی و عقلانی صورت پذیرد. اثباتگرایان کوشیدهاند با تفکیک ارزشها از واقعیتها، از طرح گزارههای غیرعلمی و جانبدارانه فاصله بگیرند و تحلیلهای خود را بر عینیت متکی کنند. بهطورکلی ابعاد عملیاتی روششناسی کمّی در علوم جغرافیایی شامل موارد زیر است:
1- برخی به عقل جمعی، یعنی نظر بیشتر مردم اعتبار میدهند که این خود نگاه اثباتگرا به ملاک عقلمندی است و در این راستا به دادههای ریاضی و آماری حاصل از این پیمایشها توجه میکنند.
2- برخی هم ملاک عقلی را در مقایسة تطبیقی شاخص قلمروهای جغرافیایی در ابعاد مختلف با یکدیگر میدانند.
اثباتگرایان فضای جغرافیایی را مادۀ متحرک و براساس قوانین شکلگرفته به روش کمّی قلمداد کردهاند. به اعتقاد آنها نوع انسان این توانایی را دارد که فقط با اتکا بر عقل و تجربه در مسیر بهینهسازی زندگی خویش گام بردارد و در نظر آنها جغرافیا فقط از طریق روش تعمیم، شخصیت محکم علمیاش را به دست میآورد؛ از همین روست که پژوهشهای حوزة برنامهریزی فضایی با موضوعات و علوم کمّی نظیر آمار، ریاضی و مدلهای اثباتی تلفیق و بیشتر مطالعات کاربردی در حوزۀ علوم جغرافیایی بر روشهای آماری و کمّی و استفاده از تکنیکها مبتنی شده است و تفسیرهای سیاسی - ایدئولوژیک نقش محدودتری در پایش تغییرات فضایی پیدا کردهاند (Johnston, 2009: 393).
روششناسی پسااثباتگرا (هرمنوتیک)
مهمترین ویژگی روششناسی هرمنوتیک، اعتقاد به قلمرو معانی بهمثابة ساختة ذهن بشر در قالب روابط اجتماعی است که تفسیر این معانی روابط اجتماعی را فهمپذیر میکند؛ از این رو گفتمانهای حاکم، مدام در حال خلق معنا و چشمانداز و شناخت این نمادها و چشماندازها نیازمند نوعی تأویل و تفسیر برای شناسایی نیروها و گفتمانهای غیرعینی سازندۀ این نمادهاست (مرداک، 1392: 43)؛ بنابراین تلاشهایی که در چهارچوب رویکرد هرمنوتیک (تفسیری) میشود، معمولاً تحلیلهای کیفی، قیاسی و کلگرایانة مبتنی بر فهم پدیدهها و روابط برگرفته از گفتمانها و قدرت حاکم است که فرایندها و پدیدهها را شکل میدهد. بدیهی است این مکتب روششناسی در نقد اثباتگرایی شکل گرفته و برخلاف پوزیتیویسم از ماهیت کیفی برخوردار است.
یافتههای پژوهش
همچنان که گفته شد در فلسفة علم دستکم دو مکتب بنیادین روششناختی اثباتگرایی و هرمنوتیک ظهور کردهاند که تمامی مفاهیم و مسائل بشری ازجمله فضای جغرافیایی را متأثر ساختهاند. اثرگذاری این مکاتب به حدی بوده است که این دو روش مبنای نظریهپردازی و گزارهسازی درزمینة علوم انسانی و بهطور خاص علوم اجتماعی در دورۀ جدید شدهاند. بدیهی است مفهوم فضای جغرافیایی در این مکاتب به شیوههای زیر بیان میشود:
تبیین فضای جغرافیایی برمبنای رویکرد اثباتگرا
با توجه به ویژگیهای گفتهشده در مکتب اثباتگرا، در این مکتب فضا، پدیدهای عینی، حسی، تجربی و کمیتپذیر است که درنتیجة تعامل متقابل انسان و محیط شکل میگیرد و فقط با تأییدات تجربی و عقلانی و با اتکا بر ابزارهای کمیتپذیر برای مطالعه و بهینهسازی آن اقدام میشود؛ بنابراین در این مکتب در تبیین علل ظهور ویژگیهای فضایی و بهینهسازی فضا بر ابزارها و سنجندههای کمّی و قابل پایش تأکید میشود و کمیتشناسی و رسامی از اصول مهم این مکتب به شمار میرود. بدیهی است در ارائة راهحلهای مکانی- فضایی در این مکتب کمتر به پیشزمینههای سیاسی- ایدئولوژیک توجه میشود و پژوهشگر بهمثابة ناظری بیطرف فضا را پایش و تبیین میکند؛ بنابراین در شناخت تبیینی، پژوهشگر بدون دخالتدادن ذهنیات خود فقط بر پایة واقعیتهای عینی و رویکرد استقرایی به شناخت پدیدهها میپردازد.
شکل 3. ویژگیهای فضای جغرافیایی در مکتب اثباتگرا
ابزارها و سنجندههای کمّی و کیفی، ابزار مطالعۀ تمامی شاخههای برنامهریزی فضایی شناخته میشوند. با توجه به همین رویکرد، امروزه در مطالعات برنامهریزی و بهینهسازی فضا آمارها و مدلهای کمّی و ابزارهای رسامی و نمایش مقایسة مکانی از اهمیت خاصی برخوردار شده است؛ ضمن اینکه تعمیمپذیری و ابطالپذیری یافتههای مربوط به فضای جغرافیایی نیز منبع قضاوت دربارة ارزش گزارههای برگرفته از پژوهشهای جغرافیایی است.
چنانکه که گفته شد پس از پشت سرگذاشتن رویکردهای مطالعاتی نظیر رویکردهای اکولوژیک و ناحیهگرایی در علوم جغرافیایی از دهة 1950 میلادی به بعد، انقلاب کمّی ـ فضایی، یکی از مهمترین رویکردهای شناختی بود که بهمثابة یک رویکرد جدید وارد علوم جغرافیایی شد (Griffith, 2013: 10)؛
لیکن در این روش به ویژگیهای منحصربهفرد ناحیهای، طبیعی و فرایندهای اجتماعی و فرهنگی و بهویژه نقش قدرت سیاسی توجه کمتر و با سیطرۀ منطق تجربی و با تکیه بر استقرا، روش قیاسی نیز کمرنگ شد (میرحیدر و دیگران، 1395: 177-180)؛ این مسئله سبب شد مطالعۀ اثر تصمیمات حاکمیت و قدرت سیاسی در فضا و آثار آن، رویکردهای اثباتگرا را به چالش بکشد (Dikshit, 1982: 20)؛ ضمن اینکه از دهة 1960 میلادی به بعد برخوردهای نژادی، گتوهای شهری، جنبش زنان، مشکلات زیستمحیطی و ... صرفاً با رویکرد اثباتگرا قابل مطالعه نبود. این مسئله زمینه را برای ورود سایر دیدگاههای ایدئولوژیک و فلسفی به مطالعۀ فضای جغرافیایی افزایش داد.
مکتب هرمنوتیک و فضای جغرافیایی
یکی از مهمترین مکاتب شناختی و رویکردهای مهم به فلسفة علم، تفسیری یا هرمنوتیک است. این مکتب در اصل نگرشی زبانشناسانه است که عمل، اختیار و آگاهی انسان را بهمنزلة عنصری مختار نفی میکند و در جستوجوی ساختارهای پنهان و ناپیدایی است که وجوه مختلف فضای جغرافیایی از بازتولید آن حاصل میشوند؛ به بیان دیگر برای فهم پدیدهها باید به ساختارهای ذهنی و فرهنگی نهفته و مسلط رجوع کرد.
فرض اصلی این مکتب در فلسفة جغرافیا بر این است که در پس هر نماد در فضای جغرافیایی، روابط سیستمیک از آرا، اندیشهها و ایدئولوژیها یافت میشود که رابطهای شبکهوار با یکدیگر دارند و اثر آن در نماد مدنظر تجلی یافته است. بدیهی است وقتی این ساختار کشف شود، امکان تبیین همة اجزا بهمنزلة محصول آن ساختار وجود دارد (بشیریه، 1379: 69) و بهطورکلی در این مکتب چشماندازها نتیجة گفتمان حاکم بود.
در این مکتب فکری اصول کلی پوزیتیویسم مبنی بر احراز معرفت از مجرای تجربه و عقلگرایی مردود اعلام شد (میلنر و براویت، 1390: 135). در چهارچوب این مکتب مقولات و نمادهای موجود در فضای جغرافیایی بهواسطة اسلوبهای ساختارمند اجتماعی ساخته میشوند و پیرو تغییرات اجتماعی و تاریخیاند. این تغییر و اثرپذیری، امری ایستا نیست؛ بلکه همیشه در حال دگرگونی و بازتولید است؛ به همین سبب آنها فضای جغرافیایی و جهان اجتماعی را در حال شدن میدانند (متقی و کاظمی، 1386: 214).
فرااثباتگرایی بهشدت متأثر از آثاری است که در عرصههای زبانشناسی پدید آمده است؛ بهطوری که نزد این گروه از اندیشمندان (سوسور، بارت، اشتراوس و...) فضای جغرافیایی، زبان است. تمرکز رویکردهای فرااثباتی بر فضا، معطوف به شناسایی عناصر قیاسی (نشانهها و مفاهیم) و کشف شیوهای است که این عناصر بدان سازمان مییابند تا پیامی را برسانند. بهطورکلی اندیشمندان این مکتب به نادیدهگرفتن و حتی نفی عامل منفرد انسانی در تولید نمادها و عناصر موجود در فضای جغرافیایی گرایش دارند. در نظر آنها نمادها در فضای جغرافیایی، پدیدار ظاهری و ساختار و معنای نهفته و ناپیدا دارند که برای علتیابی چگونگی پدیدار میبایست ساختار و معنای نهفتة درونی را کشف کرد. پساساختارگرایی مبنای فکری فلسفة پستمدرنیسم به شمار میرود و در آراء اندیشمندانی همچون میشل فوکو، ژاک دریدا، هایدگر، ویتگنشتاین و... تبلور یافته است و بهطورکلی دو وجه مشخص دارد:
1) نفی وحدت
از دیدگاه پساساختارگرایان هر آنچه تاکنون متضمن وحدت و دارای مفهوم کانونی و حقیقی تلقی میشده، درواقع چندوجهی، متکثر و متأثر از نیروهای غیرعینی است؛ بنابراین هیچ نظریه، مفهوم و اندیشة حقیقی، مستقل و روشنی وجود ندارد و جهان علم مملو از مفاهیم غیرکامل و قرائتپذیر است. بر این مبنا در وادی علوم انسانی و تاریخ، از حیث مبنایی و فلسفی هیچ نوع مفهوم و نظریة تعمیمپذیر و وحدتپذیر فارغ از قدرت وجود ندارد (لچت، 1383: 120- 119).
این مکتب بر تمایز علوم طبیعی از علوم اجتماعی تأکید فراوان دارد؛ به بیان دیگر علوم طبیعی نوعی ضرورت و علیت دارند؛ در حالی که علوم انسانی بیشتر احتمالی و شرطی هستند که از اختیار و ارادۀ انسان برمیخیزند. علوم طبیعی با مادة بیجان یا جانوران و گیاهان سروکار دارند؛ در حالی که در علوم انسانی انسانهایی را مطالعه میکنیم که پیشبینیناپذیر، صاحب اراده، اختیار و ارزشهای خاص خود و متأثر از حاکمیت و قدرت حاکم بر فضای زیست خود هستند؛ به بیان دیگر طبیعت را تبیین میکنیم، در حالی که انسان را میفهمیم؛ بنابراین در این مقوله شناخت پدیدههای انسانی جز با درنظرگرفتن زمینه، متن، محیط، قدرت و زمانی که آن پدیدهها در آن شکل گرفتهاند، ممکن نیست؛ به بیان دیگر روابط اجتماعی، فرهنگی و تاریخی به خودی خود بیمعناست و این آدمی است که به آن معنا میبخشد.
پساساختارگرایی با دستشستن از هرگونه داعیۀ مکتب ساختارگرایی درزمینة عینیت، قطعیت، جامعیت و به جای مفاهیم جامع و جهانشمول ساختارگرایی بر کثرت، چندگانگی، جزئیت، پراکندگی، نبود انسجام و فردیت مفاهیم تأکید میورزد؛ علاوه بر این پساساختارگرایی هرگونه قطببندی، تقابل و دوگانگی ثابت، مفروض و مسلّم پذیرفتهشدة ساختارگرایی را رد کرده و به وجوه متضاد یا ابعاد متباین و معارض عقیده ندارد و هرگونه اقتدار منتج به تولید پدیدهها و روابط را نفی میکند. جغرافیدانان پساساختارگرا مفهوم ثابت، نفوذناپذیر و کمّی فضا را در روششناسی اثباتگرا نقد میکنند؛ زیرا معتقدند درک مفهوم فضا بهمنزلة مفهومی کمّی و ساختاری موجب نادیدهگرفتن اراده و آزادی کنشگران در شکلدهی به فضای جغرافیایی شده است. فضا در مکتب پساساختارگرا بیش از آنکه بهصورت مطلق تحلیل شود، بهصورت یک فرایند، رابطه و کنش متقابل مفهومسازی میشود.
2) نفی وجود حقیقی ارزشها و هنجارها
از دیدگاه پستمدرنیستها، مفاهیمی همچون حقیقت، عقلانیت، عدالت، خیر و همة مفاهیم و نهادهای فضایی مستقل از فرایندهای قدرتمند شکلدهندة آنها نیستند؛ بلکه فرآوردة این فرایندها هستند؛ بنابراین بهطور مستقل و حقیقی وجود ندارند. چنین نمادها و ارزشهایی در فضای جغرافیایی و در مطالعات جغرافیایی فرهنگی از متن قدرت سیاسی و علایق اجتماعی جدا نیستند و فضای مستقل از ایدئولوژی و قدرت وجود ندارد؛ بنابراین تلاش پژوهشگر باید اساساً صرف فهم و نه تبیین پدیدارها و روابط انسانی شود و تحلیل علّی را به علوم طبیعی وانهد.
از دیدگاه پستمدرنیسم (پساساختارگرایی) معانی، اندیشهها و نظریهها همگی مفهوم ظاهری و عینیت خود را در فضای جغرافیایی با فرایند قدرتگرا و ایدئولوژیک حذف و غیریتسازی به دست میآورند؛ به بیان دیگر برای ایجاد هویت و فرهنگ برای هر جامعه، دیگر هویتها و فرهنگها میباید بیگانه تلقی شوند و همة تمایزها در سنت فلسفی، همچون صدق و کذب، حق و باطل و... و پیرو آن نهادها و مفاهیم فرهنگی به این شیوه تکوین مییابند.
بهطورکلی قدرت و نهادهای تصمیمگیرندة موجود در فضای جغرافیایی و چگونگی پراکندگی آنها متضمن یکدیگرند و هیچگونه رابطة قدرتی وجود ندارد که بدون ساختار تبعی حوزهای از دانش و فرهنگ باشد؛ بنابراین برای شناخت فضا بهتر است از چیستی روابط قدرت و گفتمانهای موجود پرسیده شود (فوکو، 1378: 40- 39). در نظر آنها قدرت، وجهی بنیادین و گریزناپذیر از زندگی اجتماعی است و درعینحال همة ابعاد زندگی اجتماعی از آن متأثر میشود.
بهطورکلی ساختارگرایی و پساساختارگرایی در پارهای از عقاید مشترکاند، ولی این به معنای همسانی این دو نیست. ساختارگرایی در پی آشکارکردن حقیقتی ژرف برگرفته از ساختارها و سیستمهای غیرعینی است (صالحی امیری، 1386: 151) که علت ظهور نمادها در فضای جغرافیایی است. حال آنکه ازنظر پساساختارگرایان فرهنگ و نمادهای وابسته به آن به شیوههای گوناگون و متنوع تفسیر میشوند و امکان حصول یک علت مشخص برای ظهور یک نماد فرهنگی در فضا وجود ندارد؛ بنابراین تلاش پژوهشگر باید اساساً صرف فهم و نه تبیین پدیدارها و روابط انسانی شود و میباید تحلیل علّی را به علوم طبیعی وانهد. نتیجة ظهور پساساختارگرایی در رابطهشناسی سیاست و فضا، نسبیشدن نمادها، عناصر و گفتمانهای فرهنگی و طرح «روابط قدرت» به جای «روابط و معانی» بود و گرایش به تأکید بر این نکته دارد که گزاره و علم حقیقی و نماد فرهنگ مستقل بهطور مبنایی قابلیت عینیت و پدیداری ندارد. بدین ترتیب معنای نمادها و پدیدههای موجود در فضای جغرافیایی مستلزم «نامعینبودگی بیپایان» است.
جدول 1. مقایسة فضای جغرافیایی در مکتب اثباتی و فضای جغرافیایی در مکتب هرمنوتیک
روشها |
هستیشناسی |
شناختشناسی |
انسانشناسی |
جامعهشناسی |
فضاشناسی |
فضاسازی |
اثباتی |
مطلقگرایی پدیدهها |
شناخت مبتنی بر عقل |
سوژگی انسان، فاعلیت انسان، خودمختاری انسان |
جامعهشناسی مبتنی بر نظریههای کلان، نفی متغیرهای محیطی و جغرافیایی |
قوانین علمی و اجتماعی را در زمان و فضا فراگیر میداند |
استفاده از تجویزات روششناسی اثباتی برای برنامهریزی |
فرااثباتی |
نفی واقعیت پدیدهها |
شناخت مقید به گفتمان |
انسان اسیر گفتمان است |
نفی نظریههای کلان، جامعهشناسی تاریخی |
با تغییرات اجتماعی، طبیعت نیز شکل و نقش خود را تغییر میدهد. با تفاوت نظام ارزشی، پدیدههای متفاوت جغرافیایی به وجود میآیند |
استفاده از تجویزات روششناسی اثباتی برای نظریهپردازی |
منبع: برگرفته از افضلی و کیانی، 1389: 109
با توجه به مطالب بالا، مهمترین ویژگیهای فضای جغرافیایی در چهارچوب مکتب هرمنوتیک بیان میشود:
الف- نمادها و فرایندهای فضایی متأثر از زمینههای اجتماعی و فرهنگی خود هستند.
ب- هر فضای جغرافیایی به یک منبع قدرت و اقتدار وابسته است که الزاماً این منبع قدرت و اقتدار سیاسی ممکن است مشهود هم نباشد.
ج- برداشت و نتیجهگیری و تفسیر افراد مختلف از فضای واحد براساس انگیزه و ذهنیت آنها ممکن است ناهمسان باشد و این رویه مؤید نسبیبودن فضاست.
نتیجهگیری
چنانکه گفته شد اصولاً در هر شاخۀ علمی، مفاهیم و نظریات بنیادینی با تعریف اختصاصی آن علم وجود دارد؛ لیکن مفهومیابی هرکدام از ابعاد مسائل و مفاهیم نیازمند تعیین چهارچوب نظری و تعیین نوع نگاه پژوهشگر به این پدیده است؛ به بیان دیگر همچنان که دیده شد این مفهوم عام، در مکاتب فلسفی مختلف معنی خاص، متمایز و حتی متضاد مییابد و بنابراین ارائة راهحل برای معضلات فضایی بدون درنظرگرفتن چهارچوب نظری و روشی برای آنها امکانپذیر نخواهد بود.
در مطالعات روششناسی دو مکتب عمدۀ اثباتگرایی و فرااثباتگرایی وجود دارد که بر شناخت مفاهیم مختلف ازجمله فضا تأثیرگذارند. در مکتب پوزیتیویسم یا اثباتگرایی برای تبیین فضا (فضاشناسی) و حل معضلات فضایی (فضاسازی) میبایست از ابزارهای کمّی و اثباتی فارغ از گرایش به ایدئولوژی سیاسی با اتکا بر روششناسی استقرایی بهره برد؛ بنابراین تجویزها و راهکارهای برگرفته از این مکتب جهانشمول است و صرفاً عینیات را بهمثابة پدیدههای مستقل از ذهن انسان بررسی میکند و کمتر به ویژگیهای فرهنگ بومی و شرایط سیاسی- نهادی یک چشمانداز در برنامههای خود توجه دارد؛ در حالی که با اعتقاد به وجود اختصاصات مکانی – فضایی چشماندازها رویکرد پوزیتیویستی با چالش روبهرو میشود؛ بهطوری که اختصاصات مکانی ازجمله ویژگیهای فرهنگی و ایدئولوژیک و ویژگیهای ساخت سیاسی مستقر در هر کشور و مکان، امکان ارائة نظریات تعمیمپذیر را دربارة امور سنتزی، نظیر رابطة انسان و محیط مشکل میکند؛ به همین دلیل بیشتر مطالعات اثباتی در علوم جغرافیایی مبتنی بر مطالعة یک مکان خاص ارائه میشوند و تمامی ویژگیهای روششناسی اثباتی را دارند.
بهطورکلی تبیین علّی در مطالعة علوم تجربی در بیشتر مواقع منجر به بروز گزارههای تعمیمپذیر میشود؛ در حالی که در علوم جغرافیایی بهویژه در مطالعة نسبت سیاست و فرهنگ با سایر ابعاد فضا، روش قیاسی و استنتاجی نیز به کار میرود؛ زیرا عملکرد قدرت و ایدئولوژی کمتر امکان پیشبینیپذیری دارد و رابطهشناسی و مطالعات سنتزی ضرورتاً میبایست نمونة موردی داشته باشد و امکان تعمیمپذیری ندارد و منجر به تولید گزارههای تعمیمپذیر نمیشود؛ بنابراین یکی از مهمترین ویژگیهای علم تجربی را ندارد؛ زیرا هیچ واحد سیاسی بر روی زمین مشابه واحد دیگر نیست و بهویژه در جغرافیای سیاسی ـ فرهنگی از تعمیمپذیری سخن گفته نمیشود؛ به دلیل اینکه اختصاصات مکانی ازجمله ویژگیهای فرهنگی و ایدئولوژیک و ویژگیهای ساخت سیاسی مستقر در هر کشور، امکان ارائة نظریات تعمیمپذیر را دربارة امور سنتزی نظیر رابطة سیاست و فضا در وجه عملیاتی و کاربردی مشکل میکند.
به نظر میرسد کسانی همچون «رونالد جانستون» و «هارتشورن» و برخی دیگر از جغرافیدانان برجسته با ملاحظة همین تفاوتها و نبود تشابهات در جغرافیا بهویژه در بخش انسانی آن به تحلیلهای استقرایی درنتیجة ماهیت قانونمند جغرافیایی با دیدۀ تردید نگریستهاند و آن را رد و انکار و روش ناحیهای را توصیه کردهاند. در مطالعات جغرافیای ناحیهای علاوه بر شرایط طبیعی و اجتماعی ـ اقتصادی خود ناحیه لازم است ناحیة مدنظر با اقتصاد سیاسی کشور و میزان وابستگی به اقتصاد جهانی پیوند داده شود؛ زیرا امروز در جهانی زندگی میکنیم که همة نواحی جغرافیایی از شرایط درونزا (کنش در مقیاس محلی) و شرایط برونزا (ناشی از آثار سایر سطوح و مقیاسها) تأثیر میپذیرند که در روششناسی اثباتگرا چندان به آنها توجه نمیشود. هر ناحیۀ جغرافیایی کیفیت منحصربهفردی دارد، اما هیچ ناحیه و مکانی جدا و منفرد نخواهد بود؛ بدینسان که هر ناحیه با ناحیه یا نواحی دیگر همبستگی پیدا میکند. از سوی دیگر مطالعة فرایندها و ساختهای سیاسی - فرهنگی بهطور ذاتی ارزشی و معیار صدور این گزاره پیشزمینههای ایدئولوژیک است؛ بنابراین اتکای صِرف بر روششناسی اثباتگرا چهارچوب درستی را برای ارادهها و تصمیمات تجویزی و توصیهای فراهم نمیکند.
بهطورکلی در اثباتگرایی این اعتقاد وجود دارد که پیشرفت در مطالعات علوم جغرافیایی مستلزم پذیرش روشها و معیارهای رایج در علوم طبیعی است و اینان در واقع تبیین علتیاب را مناسب میدانند. تبیینهای علتیاب، بر نظریهها و قوانین کلی و عینی تجربی استوارند؛ در حالی که معتقدان به روشهای هرمنوتیک به فهمپذیری اولویت میدهند. از این دیدگاه چون موضوع مطالعهشده در فضای جغرافیایی به باورها، ارزشها و هنجارهای فرهنگی و ایدئولوژیک توجه دارد، این موارد همه ذاتاً معنا دارند و با اغراض فردی، جمعی و سنت فرهنگی گره خوردهاند؛ بنابراین ارائة راهکارها و قوانین جهانشمول در حل معضلات فضایی امکانپذیر نیست. از این منظر اعتقاد به رابطة سیاست و فرهنگ و تأثیرگذاری در فضای جغرافیایی در بسیاری مواقع نیازمند اتخاذ رویکرد ساختارگرا یا پساساختارگرا یا دستکم اثباتگرای عقلانی در مطالعة موضوعات و پدیدههای فضایی است.
در مکتب هرمنوتیک، نظامهای قدرت حاکم با توجه به نوع ایدئولوژی و گفتمان اعتقادی خود منشأ ظهور فضا و تعادلها یا نامتعادلیهای فضاییاند. در این مکتب نیز با توجه به وجود رابطة علت و معلولی بین قدرت با ظهور فضای جغرافیایی و با توجه به تنوع نظامهای حاکم، معضلات و مسائل فضای جغرافیایی بدون معنی عام و تعمیمپذیر و کاملاً تفسیرپذیر و متغیر است؛ بنابراین امروزه تبیین فضا و تجویز روشها و رویکردهای بهبوددهندۀ فضای جغرافیایی در سطح عملیاتی متأثر از اندیشة اثباتگرایانه است و شناخت تفسیری و تفهمی نیز در حیطۀ نظریهپردازی ساری و جاری است.
البته اصولاً نظریهپردازی در علوم انسانی ذاتی نظیر فلسفه، سیاست، ادبیات، تاریخ و ... اصولاً از ماهیت کیفی و عقلانی برخوردار است؛ در حالی که یافتن راهحلهای کاربردی برای مسائل اجتماعی - فضایی رویکرد پوزیتیویستی و تجربی دارد؛ بنابراین متأثر از رویکرد اثباتگرا، امروزه نسبت به گذشته هرچه بیشتر روشهای کمّی و اثباتی در پایش و کنترل تغییرات فضایی پذیرفتهاند؛ از همین روست که پژوهشهای حوزة برنامهریزی فضایی با موضوعات و علوم کمّی نظیر آمار، ریاضی و مدلهای اثباتی تلفیق و بیشتر مطالعات کاربردی در حوزۀ علوم جغرافیایی بر روشهای آماری و کمّی و استفاده از تکنیکها مبتنی شده است.